آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، 
هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و 
گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و 
گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار 
کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟ 
آوا گفت : نه بابا ، من هیچ چیز گران قیمتی 
نمیخوام ! و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو خورد ! در سکوت از دست همسرم و 
مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم 
! وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد ؛ انتظار در چشمانش موج میزد . همه ما 
به او توجه کرده بودیم و آوا گفت ، من میخوام سرمو تیغ بندازم ، همین 
یکشنبه !!! 
تقاضای او همین بود !!! 
همسرم جیغ زد و گفت : وحشتناکه ! یک دختربچه 
سرشو تیغ بندازه ؟ غیرممکنه !!! گفتم : آوا ! عزیزم ، چرا یک چیز دیگه نمی 
خوای ؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین میشیم . خواهش می کنم ، عزیزم ، 
چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی ؟ 
سعی کردم از او خواهش کنم ولی آوا گفت : 
بابا ، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود ؟ آوا اشک می ریخت و 
میگفت شما به من قول دادی تا هرچی میخوام بهم بدی ، حالا می خوای بزنی زیر 
قولت ؟ 
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم و 
گفتم : مرده و قولش !!! مادر و همسرم با هم فریاد زدن که : مگر دیوانه شدی ؟ 
آوا ، آرزوی تو برآورده میشه !!! 

صبح روز دوشنبه آوا رو با سر تراشیده شده و صورتی گرد به مدرسه بردم ! دیدن 
دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشایی بود . آوا بسوی من 
برگشت و برایم دست تکان داد و من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم . 
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و 
با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : آوا ، صبر کن تا منم بیام !!! چیزی 
که باعث حیرت من شد ، دیدن سر بدون موی آن پسر بود ، با خودم فکر کردم ، پس 
موضوع اینه !!! خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو 
معرفی کنه گفت : دختر شما ، آوا ، واقعا فوق العاده ست و در ادامه گفت : 
پسری که داره با دختر شما میره ، پسر منه ! اون سرطان خون داره !!! زن مکث 
کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه و ادامه داد : در تمام ماه گذشته هریش 
نتونست به مدرسه بیاد و بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست 
داده ! نمی خواست به مدرسه برگرده ، آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه 
قصدی داشته باشن مسخره ش کنن . آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که 
ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده !!! اما ، حتی فکرشو هم نمی کردم که 
اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه !!!!! 
آقا ! شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین ! 
سر جام خشک شده بودم و شروع کردم به گریه کردن !!! 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: